روح بزرگ
از من خواست تا برای نشریه حجاب مطلبی آماده کنم . چند روزی به فکر بودم چه بنویسم ، چگونه بنویسم تا هم زیبا باشد هم مفید !اما در همه این مدت لحظهای پیش نیامد که قلمم روان شود. بیشتر که فکر کردم دیدم چه جسارتی میخواهد از روح بزرگ سخن گفتن ...
وضو گرفتم ، قران خواندم تا با یاد خدا و به یاری او و برای او بنویسم . اما ... اما هر چه سعی کردم کلامی در زبانم جاری نشد و قلمم به نوشتن کلمهای نلغزید ...
چگونه میتوانم از مقام و منزلت بانویی سخن بگویم که عفت و پاکدامنیاش او را دارای چنین مقام عظیمی نموده است ، در حالی که من این عفت و پاکدامنی را از یاد بردهام !چگونه میتوانم ....
من نیز دخترم اما ، دختری که با هر نگاهم ، خندهام ، حرف زدنم , راه رفتنم ، عشوههایم ، کوتاهی در پوشش و حجابم ، آن روح پاک و مقدس - که همانا روح الهی است - را این گونه از مبدا خویش دور نمودهام .چگونه میتوانم از بانویی بگویم که آنقدر روح خود را بزرگ و پاک داشت که در نهایت به منبع نور و مبدا خود متصل گردید .تو کیستی که اینچنین در وصف تو درماندهام . بغضی در گلو دارم ، ای کاش میتوانستم این بغض را بشکنم تا اشکهایم همراهیام کنند و روح ملتهبم آرام گیرد .
اما هر چه هست این بغض هم دوست داشتنیست .شرمندهام ، آنقدر که حتی روی آمدن به حرم و زیارت بارگاه مطهرت را ندارم . قدمهایم میفهمند اما دلم انگار در خواب است !آخر حرم تو ، حرم امن است ، حرم عفاف و پاکدامنی است ، حرم عبادات خالصانه و خاشعانه است ، حرم حضور است ، حرم بندگی است ،حرم گریههای بیصداست ، حرم تو حرم عشق است ...
چگونه میتوانم در آن حضور یابم ! در حالی که ...
جسارت مرا ببخش که من هرگز در مقام ستایش و بیان عظمت و بزرگیات نیستم .اما به تو ایمان دارم و به نگاههایت و به دلسوزیهایت برای دخترانی چون من . گرچه من دیده بینا ندارم که نگاههایت را درک کنم و دل پاک که حضورت را حس کنم اما تو روح بزرگی داری و یقین دارم که مرا تنها نخواهی گذاشت .
برای اطلاع از لیست محصولات و قیمتها تماس بگیرید 09139667900 مصطفی قدرتی
معصومیت از دست رفته : چقدر دلم برای بعضی از روزهای زندگی ام تنگ شده ....دلتنگم... دل گرفته ام زیاد ....بخوان همه آنچه را که نگفتم و در قلب این کلمات گنجاندم.
ساکت می شوم:سکوت همان چیزی است که وقتی هست آرامش را با خود به همراه دارد و وقتی نیست تشویش را به جا میگذارد. سکوت که بی دلیل بشکند زخمی میکند وجودی را...نگران وجود دیگری نیستی، که باید باشی، دست کم هوای وجود خودت را داشته باش.
تکیه گاهی که فرو میریزد:شیطان همیشه از جایی ایمانت را به تاراج می برد که هرگز تصورش را نمیکنی .صبوری هم میکند و آرام آرام همان حصاری را می شکند و همان دیواری را فرود می آورد که محکم به آن تکیه کرده ای .شاید بد نباشد هر از چند گاهی به دیواری که به آن تکیه کرده ایم نگاهی بیندازیم تا قبل از آنکه فرو بریزد بتوانیم بازسازیاش کنیم...
اگر آبرویم برود:نوع نگاههای اطرافیان را میگذارم کنار گناهان و اشتباهاتم...کدام را باور کنم، نوع نگاهها را یا حجم گناهان را....باورم تنها به ستارالعیوب بودن تو میرسد...و چقدر شرمنده میشوم، شرمنده آبرو داریت...
شرمندگی خدایا! چقدر راحت متهم میشوی و چقدر راحت کمرنگ میشوی وقتی صدایت شنیده نمیشود...و چقدر من شرمنده میشوم وقتی میبینم تو تمام مدت سخن میگفتی و من یادم رفته بود که در گوشهایم پنبه گذاشته بودم و صدایت را نمیشنیدم...
حسین جان شرمندهایم : فکر میکردم آب میخواهی ،خواستم بیاورم ، میانه راه تشنه شدم، خودم نوشیدم ،برگشتم دوباره آب آوردم، زمانی رسیدم که شهید شده بودی . یاد آن زمانی افتادم که دوستم میگفت :حسین آب نمیخواست ، آب آور میخواست و حیف که روزمرگی خلوص را از کفم ربوده بود من لب تشنهات را دیده بودم نه تن غرق خونت را ، وای بر من که حسین را فدای لب تشنه خویش کردم . به این فکر میکنم که گاهی وقتها چه زود دیر میشود و جبران پذیر هم نیست.
نمی دانم چگونه می آیید اما مطمئنم هر طور که باشد،مرکبتان از این ماشین های شاسی بلند دنده اتوماتیک نیست ، یا از آن ماشین های شیشه دودی که سر نشینانش از نعمت نگاه کردن به فرودستان محرومند تا مبادا خدای ناکرده عذاب وجدان بگیرند.میدانم هر کجا هستید خانه تان قصر نیست تا در اندرونی آن ،سر خوش و سر مست ، فارغ از قیل و قال مردم تهی دست ،آب پرتغال بنوشید و برای شب سفارش خوراک بوقلمون با سس مخصوص مکزیکی دهید. میدانم که شما نان خشک فقرا را با سفره ی چرب اغنیا معامله نمی کنید.من ایمان دارم شما امام پا برهنه ها اید ....
امام پا برهنه ها! من به همه ی کودکان واکسی شهرمان گفته ام وقتی شما بیایی دیگر لازم نیست در گرمای تابستان در زیر این تیغ آفتاب کفش واکس بزنند،پول بگیرند و احترام بفروشند. من به همین مشهدی رضا،همان پیر مردی که سر پارک محل مینشیند و ترازو می گذارد،شما که بیایی او هم بساطش را جمع می کند چون دیگه لازم نیست شکم های فربه ی مردم را سبک و سنگین کند تا نانی برای شکم خالی و بدن نحیف خودش جورکند،گر چه او هم مثل همیشه خندید و گفت:باید بروم مسجد،نمازم دیر میشود... من به یوسف که سر چهار راه جوراب می فروشد،به عباس که اسپند دود می کند ،به زهرا کوچولو که در جاده ی بهشت زهرا گل می فروشد ،به رامین که سر چهار راه شیشه ماشین پاک می کند، به همه و همه و همه و.......گفته ام..... من وعده ی شما را به همه ی پا برهنه های شهر داده ام.
حالا شما به آن بالا نشینان بی درد بگویید همنشینی با فقرا را به صد تای آنها ترجیح می دهید .به آنها بگویید پامبر دعا میکرد با فقرا محشور شود.به آنها بگویید با یک بیت شعر پشت ماشین آخرین مدلشان انتظار معنا نمی شود...اصلا مشکل همان شعر است،همان یقه ی بسته ی آنهاست که اسلام مستضعفان را به صلیب اشرافیت کشیده اند.به آنها بگویید که رسول خدا غلامان و کنیزان بسیار داشت اما هیچگاه خوراک و پوشاکش از آنها بالاتر نبود.......من میدانم که آنها هم میدانند فقط گویا یادشان رفته و کسی باید یادآوری کند برایشان....شما به آنها بگویید....اللهم عجل لولیک الفرج
حالا می فهمم طمع یعنی چی؟ هرچی کار میکنم ?هرچی پول بیشترم که داشته باشم بازم میگم کمه .البته خدا را شکر اونطور درست کرده که هر چیم داشته باشی خرج میکنی و بازم کم داری. ولی ای کاش می شد قانع باشیم مثل همان روزها که هیچ نداشتیم و به همان میساختیم. میدانید مشکل کجاست ?آنجا کهیادمان رفته است که واقعا کسانی هستند که محتاج لقمه ای نانند و خدا به ما بخشید تا ببخشیم.بعضی وقتها دلم میخواهد به جایی بروم که هیچ کس مرا نشناسد دلم خیلی گرفته است دلم می خواهد خرمایی بگیرم بخورم و خیرات کنم و فاتحهای بفرستم به روح خودم و دلم بعضی وقت ها می خواهد کسی بگوید کاااات بچه ها برای امروز بس است خیلی خوب بود چون دلم خیلی می گیرد البته بعضی وقتها دلیلش را میدانم ولی بماند
درد دلهایت را به کسی نگو چون یاد می گیرند چگونه دلت را به درد آورند
موفق باشید در پناه حق