شیر های بیشه و مرد نبرد
کربلایی جامه ای دارد قشنگ او حکایت می کند ازفصل جنگ
یک چفیه ، جانماز و یک فشنگ جاده ها خالی و ناصاف است و تنگ
عشق بود و جان به کف در راه دوست بهر ما تنها شهادت آرزوست
گوشه ای دیدم کسی افتاده بود تشنه بود و خاکی و افتاده بود
جبهه ها رنگ ریا در بر نداشت یک بسیجی دست یک تن سر نداشت
ما شهادت را هدف پنداشتیم ما حسین بن علی را داشتیم
دست خالی با عدو جنگیده ایم ما عنایات خدا را دیده ایم
چند سالی کربلا را داشتیم ما هزاران لاله آنجا کاشتیم
ما خمینی را حسینی دیده ایم ما هزاران گل به او بخشیده ایم
شیر های بیشه و مرد نبرد قلب بعثی ها زما آمد به درد
خون مظلومان عالم یاس شد یادی از اکبر هم از عباس شد
ما به لطف حق به خصم آتش زدیم ما برای حفظ میهن آمدیم
ارتش و رزمنده و مرد سپاه وحدت آنجا بود و پاکی از گناه
نیمه شبها ناله هایی سوزناک بی ریا قدری نیایش روی خاک
ناله های نیمه شب کاری شدند بچه ها از سوی حق یاری شدند
تا که لرزش بر تن خصم اوفتاد کربلایی رفت و با ما دست داد
ناگهان مادر صدایم زد پسر من شدم بیدار و رفتم پشت در
کربلایی رفته بود و بی خبر با لیاقت گشت مفقود الأثر